دار الجنون
خودم راکشتم با دستم خودم را به جهنم هل دادم شک نکن میشود زندگی مثل تئاتر است که هرکسی نقشی را بازی میکند پشت صحنه دیدنی است نقش تو چیست؟میدانی ؟به کجا خواهی رسید؟چرا به خود ظلم میکنی ؟نه جامعه به تو ظلم میکند..عدالت شاید.. تو هستی...... خود بادست خود به جهنم می روی ... بس در تنهائی شب تاریک تنها ،به حرفم فکر کن تو میتوانی کشتی نساز ای نوح طوفان نخواهد آمد برشوره زار دلها باران نخواهد آمد شاید به شعر ،تلخم بخندی اما جائی که سفره خالیست ایمان نخواهد آمد رفتی کلاس اول این جمله را عوض کن آن مرد تا نیاید باران نخواه آمد دگر درمان دردش دیر شد دل چه زود از سیر عالم سیر شددل دل پیران جوان دیدم ولی من جوان بودم که ناگه پیر شد دل
تنها هم آغوش غمها تا کی تحمل غم تاکی خدا خدا دیگر گمانم زیاد برده مرا خدا در سنگسار آئینه ای را که می برند شاید شکسته خواسته از ابتدا خدا خدایا دگر بس است,چه کنم دلم تنگ است دلم هوای .... نمی دانم؟؟؟هوای چه کسی را دارد؟خدایا دریاب مرا دلم تنگ وشکسته است؛آنقدر تنگ که باغم خوگرفته گوئی که از اول با هم بوده اند چرا؟؟ شاید شکسته خواسته دلم شکسته دگر بس است؛نه فراموش کن چنان که خود فراموش شده شهر غربتی سکوتی هست برقلبم که با آن می زنم فریاد اگر از شهر غم رفتی مراهرگز مبر از یاد آری بگذار بی مجادله از نیل بگذریم تا ازعصا نساخته اژدها خدا بس است بغض را در گلو نگه دار فوران تا کی به کجا چنین شتابان شرمنده ولی نعوذ بالله با نیت بهشت اگرم افریده است میراندم به سوی جهنم چرا خدا؟؟؟؟؟؟ گل مــی کنـــد به باغ نگـاهت جـوانیم وقــتی بروی دامـــن خـــود می نشانیم داغ جنون قـــطره ی اشــکم به چشم تو هر چند از دو چـشم خودت می چکانیم مـن عابـــر شــکســته دل خـلوت تو ام تا بیـکران چشــم خـــودت مــی کشانیم یک مشـت بغض یخ زده تفسیر می کند انـــــدوه و درد غربــت بــی همــزبانیم گفتم خرابت میشوم کفتا توآبادی مگر گفتم ندادی دل به من گفتا که جان دادی مگر گفتم فراموشم مکن گفتا تودر یادی مگر ؟ تودر یادی مگر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بوسه بارون بیا حالشوببر بر لبم نام تورا می برم تا برف مثل قند در دل زمستان آب شود یا به تو می اندیشم یا به این می اندیشم که چرا؟ به تو می اندیشم شب و روز – شب و روز ، شب و روز مدت زمانیست که زبان نگوشوده وحرفی نزده ام ولی دگر طاقت نیاوردم حرفهادر گلویم تبدیل به بغض شد،ولی دگر بس است حالا از کجا شروع کنم ؟گویا سایه ام نیز از من خسته شده است ،ز کدامین عشق بگویم که قرنها زبانها گفته اندولی ...چگونه باخودم راحت باشم ؟نیاز من چسیت ؟ دردها آن قدر در دل زیاد است که زبان بی زبان من لایق گفتار ووصف آن نیست بهتره که دم نزنم حرفی از عشقم نزنم عشقی که بی فروغ نبود برای من دروغ نبود عشق دروغ نیست ودروغ نمی گویدولی عاشق به خاطر عشقش دروغ ها میگوید تا حرفهای بعد...
آن مرد تا نیاید باران نخواه آمد...
اسمان تو را میخواهد...
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |